وقتی کوچکتر بودیم، این جور دعواها بین ما زیاد اتفاق میافتاد و این جمله آخر، حسابی حرص مامان را درمیآورد. تا این جمله را میشنید، میآمد بالای سرم و میگفت: «بازم گفتی؟ چرا متوجه نمیشی که این حرف منو آتیش میزنه؟» و بعد میگفت: «اگه واقعاً مارتین سوزن پرگارت رو شکسته، این هفته باید از پول توجیبیش برات پرگار بخره! ولی به خاطر این حرفی که زدی، این هفته هیچکدوم پول تو جیبی ندارید.»
بعد اشک توی چشمهایش حلقه میزد و میگفت: «بیچاره من که بعد از مرگ پدرت دلم رو به شما خوش کردهام!» پدرم وقتی من سه سال و مارتین فقط یک سال داشت، از دنیا رفته بود و من تقریباً او را از یاد برده بودم. مامان آنقدر زندگی ما را پر میکرد که کمتر احساس کمبود میکردیم.
مارتین مثل یک میمون کارهای مرا تکرار میکرد؛ مثلاً اگر معلم زیستشناسی از من میخواست به طبیعت بروم و درباره زندگی سمندرها تحقیق کنم، مارتین هم باید همراه من میآمد و تحقیق میکرد.
وقتی نوجوان شدم، اوضاع کمی بهتر شد و او کمی مستقلتر عمل میکرد؛ اما با شروع نوجوانی مارتین دردسر تازهای پیدا کردم؛ او یکدفعه قد کشید و هماندازه من شد. حالا دیگر کمد لباسهایم هدف اصلیاش بود و با شلختگی لباسهای تمیز و اتوکشیده مرا تبدیل به قابدستمال میکرد! بالاخره بعد از مدتی کلنجار، کلید جداگانهای برای کمد لباسم ساختم تا خیالم راحت باشد.
مدتی بعد، یک روز دیدم در کمدم باز است و یکی از تیشرتهای دوستداشتنیام نیست. همان لحظه مارتین با عجله سر رسید؛ تیشرت مورد علاقهام، خیس از عرق به تنش چسبیده بود! وقتی مرا دید، خنده مسخرهای کرد و گفت: «دیر رسیدم!»
تازه فهمیدم لکه سس روی شلوار جینم از کجا آمده یا سوختگی اتو روی کت اسپرتم چهطور پیدا شده. بله، آقای مارتین بعد از
هر بار پوشیدن لباسهایم تا جایی که به ذهن شلختهاش میرسید، سعی میکرد لباسها را به حالت اولشان برگرداند.
خون جلوی چشمم را گرفت. بیاختیار، لباسهایم را بیرون ریختم، تکه پاره کردم و به اتاق مارتین بردم: «بیا، همهش مال تو، بپوش!»
مامان باز دخالت نکرد. فقط گفت: «مارتین لباسهات رو به خیاطی میبره و به خرج خودش میده تعمیرشون کنن. ولی لباس جدیدی در کار نیست؛ نه برای تو، نه برای مارتین!»
چند ماه گذشت و من دیگر با مارتین حرف نزدم. لباسهایم را تا جایی که میشد درست کرد و من و کمد بیقفلم را رها کرد. تابستان، تمام وقتم را با فوتبال گذراندم. مامان از رابطه سرد من و مارتین رنج میبرد، ولی من دیگر اهمیتی به منتکشیهای مارتین نمیدادم. تا اینکه یک روز بارانی، موقع بازی فوتبال، به طرز وحشتناکی لیز خوردم و چند بار دور خودم چرخیدم و
هر دو پایم شکست!
بعد از جراحی، با دو پای تا زانو درگچ به خانه آمدم. مارتین مثل پروانه دورم میچرخید. من هم لجبازی را کنار گذاشتم و با او حرف زدم. او تمام کارهایم را انجام میداد. موقع دستشویی رفتن، حمام کردن، لباس عوض کردن و... از مامان خجالت میکشیدم؛ اما انجام این کارها با مارتین آسانتر بود.
یک روز مارتین به اتاقم آمد و گفت: «برات یه شلوار جین مارکدار آوردم.» خندیدم و گفتم: «الآن با این وضع پاها؟» مارتین لبخندی زد و گفت: «بله، کارخونه این شلوار رو مخصوص پاهای تو درست کرده!» بعد از پشت سرش یک شلوار جین با پاچههای کوتاه بیرون آورد. این همان شلواری بود که من از عصبانیت پاچههایش را بریده بودم و... مارتین آن را به خیاطی برده و حالا تبدیل به یک شلوار کوتاه زیبا شده بود. میگویم زیبا چون روی یکی از پاچهها با نخهای رنگی نام مارتین را دوخته بودند و روی پاچه دیگر، نام مرا.
شلوار را که دیدم، زدم زیر خنده. دستم را دور گردنش انداختم و شلوار را پوشیدم و توی دلم زمزمه کردم: «ممنون
داداش کوچولو... ممنون مامان... ممنون بابا... ممنون خدا...»